.......................
همه بهش می گفتن دایی چون اینقدر نجیب و مهربون بود که ................
آره 4 سال از اون جریان میگذره و من هنوز به یاده اون روزا هستم و شبای کمی می شه که بی یاده اونا بخوا بم .......
کلی جا ها رفتیم دمه در 1 کی از خونه ها منو صدا زد (دایی)
گفتم : جانم
گفت : بیا بریم داخل
گفتم : آخه خجالت می کشم
گفت : نه بیا
اول بزارید از خونه بگم : 1 خونه که فقط اسکلت آهنیش بنا شده و فقط 1 اتاقش دیوار شده
خونه ای که درش از تکه چوب های پوسیده و پنجرش 2 متر پلاستیک بود
(منم این چیزارو توی داستانا شنیده بودم ولی 10 ها موردشو با ......... دیدم
فقط تصورشو بکنی کافیه
رفتیم داخل 1 اتاق 20 متری که کفش کارتون بود نصف اتاق موکت شده بود موکت که دیگه .......................
گرمای اتاق از تکه چوبهایی بود که توی 1 حلبه روغن مشغوله سوختن بودن
ولی
ولی نا خود آگاه گریم گرفت مریم و زهرا دختر بچه های 7 و 9 ساله ای بودن که از خجالت زیر پتویی پنهن شده بودن که این پتو از کهنگی همه چیز خودشو نشون می داد
......................................................
تصور کن حتی اگر تصور کردنش سخته ...............................